92/6/3
9:28 ص
نه متأهل ، نه مطلقه
راهروهای دادگاه خانواده برای گذر کردن نیست، در این راهروها باید ماند، ماند و دید...به امید آنکه با دیدن این زشتیها، لقمان وار آموخت که زیبایی چیست.
دختر 20سالهای روی یکی از صندلیهای اتاق انتظار دادگاه کز کرده بود. شنیدن درددلها و شکایتها و شرح حال زنان دیگر در آن غمخانه که گریزی از آن نداشت،سرانجام قفل زبان او را هم باز کرد:«2ساله عقد کردم...آقا بد دل بود...چقدر سرم رو به دیوار کوبید...همش به خاطر شک... روزی10بارخونمون زنگ میزد ببینه من کجام، تو کیفم رو میگشت.گفتم: اگه تو این قدر به من شک داری چرا منو انتخاب کردی؟! بالاخره خسته شدم...کلافه شدم ،پدر و مادرم هم همینطور، همین که فهمید ما افتادیم دنبال طلاق، غیبش زد، خانواده اش هم میگن ما نمیدونیم کجاست، فقط پیغام داده که طلاقت نمیدم تا موهات مثل دندونات سفید بشه.»
زن میانسالی دلسوزانه تجربه شخصیاش را در طبق اخلاص گذاشت:« دعا کن اصلا پیداش نشه، چند بار دادگاه احضارش میکنه اگر نیومد، غیابی طلاق میگیری.» زنی دیگر گفت:«به این راحتی هم نیست، جونتو میگیرن تا طلاقت بدن...باید کفش آهنی بپوشی، بستگی به قاضی پرونده هم داره...شوهر من 2ساله رفته...چند تا شاهد از در و همسایه جور کردیم.اومدن شهادت دادن رفته!طلاقمو گرفتم و خلاص، پدرم در اومد، باید خرج 3تا بچه رو بدم. هرجا میرفتم کار کنم میگفتن یا طلاقنامه یا اجازه شوهر، اجازه کدوم شوهر؟ شوهر فراری؟»
و دختر جوان بهت زده گفت:« من همش2ساله عقدکردم، چه طوری شاهد بیارم که بگه چند ساله شوهرم رفته؟»
در اتاق قاضی باز شد و زنی رنگ پریده با دستها و لبهای لرزان،فریاد کنان بیرون آمد:«خسته شدم ، حتما باید تو روزنامهها بنویسن که به دادم برسین؟» نگاههای سرشار از تاثر و همدردی زنان اتاق انتظار، او را روی یکی از صندلیها نشاند. تلاش برای فروخوردن بغضش بیثمر بود. جویبار اشکهایش جاری شد و این بار با صدایی لرزان ادامه داد: « نمیدونم کجا رفته...بعضیها میگن زن گرفته... بعضیها میگن رفته خارج... هرچی که هست منو بلاتکلیف گذاشته . دادگاه میگه باید تو روزنامه چاپ کنیم... 4ماهه منتظر این احضاریه روزنامه هستم. میگم بذارین خودم بدم چاپ کنن، میگن نمیشه باید ما بدیم... اون فرار کرده تاوانش رو من باید بدم.»
برزخ بلاتکلیفی از دشوارترین شرایط زندگی است...یقیناً زنی که همسرش ناگهانی و بیخبر او را رها کرده و میرود...روزها و شبهای طولانی را در انتظار و نگرانی جانفرسا میگذراند و پس از نزاعی طولانی با خویش باور میکند که او نخواهد آمد.(چگونه باید پذیرفت مردی که همسر و خانوادهاش را ترک میکند باز خواهد گشت یا عشق و علاقه و انگیزهای برای ماندن در کنار خانواده داشته است. )
این زنان قربانیان رفیقان نیمه راه زندگی، هنگامی که پذیرفتند او نخواهد آمد آستین بالا میزنند تا زندگی دیگری بسازند، زندگی با مسئولیت و البته زحمات و رنجهای بیشتر... اما با هویتی آشکار و معین...چرا که در این برزخ نه متأهلند نه مطلقه، نه شوهر دارند و نه بیشوهر.این تنهایان بییاور، مسئولیت سنگین مادی و معنوی یک خانواده (خصوصاً زنانی که صاحب فرزند یا فرزندانی هستند) را با داشتن هزار اما و اگر و پرسش به دوش می کشند و به سوی یافتن هویتی آشکار گام برمیدارند . نخستین گام برای رسمیت یافتن هویت جدید، داشتن مهر طلاق در شناسنامه است...همان که برایش وکیل میگیرند، از پلههای دادگاه بالا و پایین میروند، اشک میریزند و وقت و هزینه صرف میکنند.
الهه من ... میدانم مرا درگیر افکارت نمودی تا دنیایم را به ویرانه ای تبدیل کنی .. و میدانم .. هرشب زمانیکه در تنهایی و سکوتی کشنده فرو میروم .. این یاد توست که با هجومی به افکارم مرا به طوفان عشقت میکشاند .. تا همانند مرغی شکسته بال به مسلخ عشق تو آیم .. آری .... مرا درگیر خودت کن .. درگیر خودت کن تا از آن همه سوختن آرامش بگیرم .. بگذار افکارم را یاد وخاطرات تو انباشته کنند .. چشمانت را نبند ... تا من مات چشمان تو باشم .. آخر تو در وجود منی .. و با تو شبهایم رویایی شیرینند .. و بدان اخرین نقطه ی دنیا .. قله ی عشق ماست .. هر چند تو در وجود منی ... اما من به تنهایی دوریت دچارم .. پس مرا از عطر وجودت تهی مساز .. ای خالق رویا های شیرینم ...