90/6/16
4:40 ع
اگرمینویسم,اینجا لحظه های بودنم را ثبت میکنم تا فردا بدانم که دیروز بودم...
خوب یا بد,اما بودم...
زندگی شاید همین لحظه ایست که با چشمانت دست نوشته های من را که انعکاس دهنده ی افکار من است مرور میکنی و شاید همان چیزیست که در اندیشه ی تو ماوا کرده هر چه هست با تمامی تلخی ها و شیرینی هایش آن را دوست میدارم.
من نه عاشق هستم
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم هستم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می ارزد
الهه من ... میدانم مرا درگیر افکارت نمودی تا دنیایم را به ویرانه ای تبدیل کنی .. و میدانم .. هرشب زمانیکه در تنهایی و سکوتی کشنده فرو میروم .. این یاد توست که با هجومی به افکارم مرا به طوفان عشقت میکشاند .. تا همانند مرغی شکسته بال به مسلخ عشق تو آیم .. آری .... مرا درگیر خودت کن .. درگیر خودت کن تا از آن همه سوختن آرامش بگیرم .. بگذار افکارم را یاد وخاطرات تو انباشته کنند .. چشمانت را نبند ... تا من مات چشمان تو باشم .. آخر تو در وجود منی .. و با تو شبهایم رویایی شیرینند .. و بدان اخرین نقطه ی دنیا .. قله ی عشق ماست .. هر چند تو در وجود منی ... اما من به تنهایی دوریت دچارم .. پس مرا از عطر وجودت تهی مساز .. ای خالق رویا های شیرینم ...