90/6/21
9:14 ص
از کــدام سـرزمیـــــــن آمــدی ؟!
از ســرزمینـی سبـــــــز
کـه مــن در میـان سبـزه زاران ش در حـال غلــت خــوردن بـــودم ؟!
غلـت خــوردن هـایـی کـه عطـر تنهـــــــایـی ش
فضــای سبـزه زاران را از آن خـود کـرده بـود ؟!
یــا...؟!
نمـی دانــــم
تنهـــا ایـن را مـی دانـم
کـه در اوج آن همــه تنهــــــایـی و غـــم
و در انتهــــــای آن سبـــزه زاران
تــــــو را یــافتـم کـه در حال غلـت خــوردن
نـاگهــان بـه مــــن بـرخــــورد کــردی
بـرخــــوردی کـه اوج شــــادی مــن شـــد
و مــرا بـه وسعـــــــــــــت سبــزه زاران عــــــاشق کــرد
تــو کـه غریبــانه بـا قلبـــم آشنـــــــا شـــدی
وجــودم را بـا عشــــــق ت آمیختــی
و حضورت را در قلبــم جــــــاودانـه کــردی
آمــدی و مـرا افســون نگـــاه سبـــــزت کــردی
پــس ای افســون گـر عــــــــاشق
بمــان تـا تـــرانـه عشــــق را بــرایـت بســرایــم
تـا بهـــار را بـا دستـــانت وسعــــــت بخشـــم
تـا بـا هــم تـــرانه سـاز آواز چـــکاوک هـا بــاشیـــم
مـاه مهـــربـانـم
تــــو کــه آمـــــدی
قصــه ام رنـگ محبـــت گــــرفت
و کــلاغ هـای سیــاه غصـــه از آسمـــان آبــی زندگـــی ام پــرکشیــدنــد
تــــو کـه آمـــــدی
مـــرغ عشــــق هـا آوازهـاشـان را عـــاشقانـه تـر سـر دادنـــد
تــــو کـه آمــــدی
همـــه درخــت هـا شکـــــوفه دادنــد
و گل هــا ســــــرخ و سپیـــد شـدنـــد
تـــــو کـه آمـــــدی
عطـــر دلنشیــــن تنـــت چنــان مستـــم کــرد
کـه احســـاس کــردم در آن ســرزمین سبــــز در قلــــب بهشتــــم
و نمـی دانستــــم بهشــت قلـــب تــــوست
قلبــی کـه مـرا عــــــــاشق کــرد
امـــــا بـازهـم
حتـی در ایـن ســـــــــرزمیـن سبــز
مثـل همیشــه هـای مــن و تـــــــو
فـاصــ ــ ــ ــله هـا ست
بـازهـم بـا یـک وجـب فـاصـ له کنـار بـــالشت سبــز زمیـن در کنـارهـم دراز کشیـده ایـم
انـگار بـایـد بــــــاور کنیـم سهــم ما از عشـــــق
فقـط فـاصـ ــ ــ ــله و دلتنـــــــگی ست
آه مـرغ عشـــــــق ســرزمیـن سبـز رویـاهـــای مـــن
کـاش بـه وسعـــــــــــــت دلتنگـــی هـایـم پـی ببـــری
کـاش بــدانـی کـه هـر روز و شب چشمـانـم را
بـه هــوای عشــــــــق تــو
بـه هــوای شنیــدن طنیـن صــــدایت
و بـه هــوای عطــر احســـــاست بـاز مـی کنـم و مـی بنـــدم
مـــرغ عشقـــــــــــــم
بـدان کنـارم بـاشی یـا نبــــــــاشی
مــــن تـا انتهــای سبــزینـه هـای زندگیـــم
روی مخمــل سبــــــز ایـن ســــرزمیـن
زیــر سقـف آبـــــی آسمــان
با ســــــــــرخـی عشقـــم
و در کنــار آرزوهــای سبـــــــــــزم
عـــــــاشقت مـی مـــانـم
و سبــــزتریـــن عـــــــــــاشقانـه هـا را
بعـد از رفتـــــــــن ت
و بعـد از فـاصـ ــ ــله هـایـی کـه تـا ابـــــــد فـاصـ ـ ـله مـی مــاننـد
و پــــل مـی سـازند بیـن مــــــــن و تـــــــــــــــــــــو
90/6/19
4:34 ع
خدایا کفر نمیگویم،
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است . . .
90/6/19
4:31 ع
دوستت دارمها را نگه میداری برای روز مبادا،
دلم تنگ شدهها را، عاشقتمها را…
این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی!
باید آدمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!
سِنت که بالا میرود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکردهای و روی هم تلنبار شدهاند!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمیتوانی با خودت بِکشیاش…
شروع میکنی به خرج کردنشان!
توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی
توی رقص اگر پابهپایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد
در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خندهات انداخت و اگر منظرههای قشنگ را نشانت داد
برای یکی یک دوستت دارم خرج میکنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ میشود خرج میکنی! یک چقدر زیبایی یک با من میمانی؟
بعد میبینی آدمها فاصله میگیرند متهمت میکنند به هیزی… به مخزدن به اعتماد آدمها!
سواستفاده کردن به پیری و معرکهگیری…
اما بگذار به سن تو برسند!
بگذار صندوقچهشان لبریز شود آنوقت حال امروز تو را میفهمند بدون اینکه تو را به یاد بیاورند
غریب است دوست داشتن.
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...
وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...
و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش میگیریم هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر.
تقصیر از ما نیست؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند
الهه من ... میدانم مرا درگیر افکارت نمودی تا دنیایم را به ویرانه ای تبدیل کنی .. و میدانم .. هرشب زمانیکه در تنهایی و سکوتی کشنده فرو میروم .. این یاد توست که با هجومی به افکارم مرا به طوفان عشقت میکشاند .. تا همانند مرغی شکسته بال به مسلخ عشق تو آیم .. آری .... مرا درگیر خودت کن .. درگیر خودت کن تا از آن همه سوختن آرامش بگیرم .. بگذار افکارم را یاد وخاطرات تو انباشته کنند .. چشمانت را نبند ... تا من مات چشمان تو باشم .. آخر تو در وجود منی .. و با تو شبهایم رویایی شیرینند .. و بدان اخرین نقطه ی دنیا .. قله ی عشق ماست .. هر چند تو در وجود منی ... اما من به تنهایی دوریت دچارم .. پس مرا از عطر وجودت تهی مساز .. ای خالق رویا های شیرینم ...